علم و دین/دكتر محمدمهدي بهداروند

۱. نگاه متناظر به علم ديني

28 مرداد 1391 ساعت 12:16


در باب ضرورت علم ديني نگاه هاي متفاوتي وجود دارد كه از يك منظر نمي باشند. به عنوان مثال منظري كه منشا طرح نظريه علوم ديني در فرهنگستان علوم اسلامي شد، محتواي اين مقاله را تشكيل مي دهد.

كاركرد عيني و حضور دين در عرصه حيات اجتماعي بشر ايجاب مي كند كه ما علم ديني داشته باشيم . البته ممكن است كه كساني هم ازابعاد ديگري به اين ضرورت رسيده باشند ولي اين ضرورت از اين زاويه يك ضرورت ديگري است كه توسعه ديگري هم پيدا مي كند. قطعاتحقق عيني اسلام نيازمند به مفاهيمي كاربردي است و اين مفاهيم كاربردي اگر ارتباطشان با دين بريده شد در خدمت اهداف ديني قرارنمي گيرند. زيرا مفاهيم كاربردي طريق تحقق دين در عينيت هستند كه ارتباط منطقي و روشن آنها به دين تمام شده باشد. اين ضرورت ايجاب مي كند كه بايد به دنبال توليد علم ديني براي تحقق عيني دين و ايجاديك تمدن ديني بود. اما اين ضرورت تا چه حد موفق شده است ، بستگي دارد كه توفيق را چه چيز بدانيم و اين راه را چگونه تخمين بزنيم ؟ به نظرمي آيد كه اين راه بايد يك مسير طولاني را طي كرده تا به نتيجه برسد وبدون يك انقلاب عظيم فرهنگي هم اين راه به تماميت طي شدني نيست . قبل از انقلاب فرهنگي هم بايد ضرورت انقلاب فرهنگي پيدا واجتماعي شود و مباني اين انقلاب فرهنگي ساخته شود تا زمينه براي تحقق انقلاب فرهنگي فراهم شود. اين دو يعني احساس ضرورت براي انقلاب فرهنگي جهت ايجاد يك تحول در مفاهيم كاربردي جامعه ،پيدايش چنين ضرورتي و به دنبال آن شكل گيري مباني چنين علمي ،محتاج به انقلاب سياسي است . قبل از يك انقلاب سياسي عظيم ،انقلاب فرهنگي تحقق يافتني نيست . بنابراين بستر تحقق انقلاب فرهنگي و پيدايش علوم ديني ، يك انقلاب سياسي است كه بايستي به دنبال تحقق آرمان هاي دين و كارآمدي عيني دين باشد. انقلاب سياسي با اين آرمان ها نظير انقلاب اسلامي كه اتفاق افتاده كه معتقد به ضرورت حضور دين در عرصه اجتماعي بشر آن هم در مقياس جهاني است بر اين باور است كه دين بايد در تعريف عدالت سياسي، اقتصادي وفرهنگي در مقياس بين المللي ، جهاني و ملي دخالت كند كه انقلاب عظيمي مي تواند پشتوانه يك انقلاب عظيم فرهنگي باشد. زيرا براي رسيدن به اهداف خود نيازمند به يك سلسله علوم يا به تعبير ديگرمفاهيم كاربردي است كه بتواند رابطه بين آن ايده ها و آرمان ها را باتحقق عيني تمام كند.

بنابراين پيدايش يك انقلاب فرهنگي از آثار و لوازم يك انقلاب سياسي بوده و مرحله پيدايش چنين ضرورتي در شكل اجتماعي آن هم قاعدتا هنگامي است كه تعارض بين ايده هاي اين انقلاب وسازوكارهاي علمي اداره آشكار شود. تا زماني كه ناهنجاري و تعارض بين ايده ها و ارزش ها و سازوكارهاي فرهنگي عيان نشود ضرورت يك تحول فرهنگي آشكار نمي شود و نفس آشكار شدن اين تعارض بعد ازيك تجربه طولاني اتفاق خواهد افتاد. به عبارت ديگر يك انقلاب سياسي براي رسيدن به اهداف خود بايد از سازوكارهاي موجود استفاده كرده تا به جايي برسد كه اين تعارض ها شناخته شود. يعني درآسيب شناسي به درك اين تعارض برسيم و هنگامي كه به درك اين تعارض رسيديم ضرورت تحول فرهنگي پيدا مي شود تا اين انقلاب سياسي كه اتفاق افتاده ماندگار و ظرفيت ماندگاري داشته باشد كه قاعدتا به يك انقلاب فرهنگي حتما ختم مي شود. يعني براي تحقق ايده هاي خود سازوكار فرهنگي خود را توليد خواهد كرد. زيرا يك انقلاب متكي به انگيزه ها و تعلقاتي است كه در متن جامعه اتفاق مي افتد. اگرظرفيت اين تعلق ها بالا و ماندگار باشد قاعدتا سازوكار تحقق خود راتوليد خواهد كرد.

بنابراين در ابتدا پس از انقلاب سياسي بايد ديد آيا ضرورتي براي انقلاب فرهنگي وجود دارد؟ اگر اين ضرورت تبيين و توضيح داده شده تحقق اسلام در عمل از طريق مفاهيم كاربردي جاري مي شود و مفاهيم كاربردي هم اگر هماهنگ با دين نباشند قاعدتا طريق تحقق ايده هاي ديني نخواهند شد. براين اساس يك مرحله بحث ، منطقا بحث ضرورت است كه چه ضرورتي دارد كه نيازمند يك انقلاب علمي و يا توليد علم ديني باشيم ؟ عرصه اين علوم ديني كجاست ؟ آيا از علوم محض تا علوم اجتماعي همه را يكنواخت مي پوشاند و يا با تفاوت ؟ اگر ضرورت چنين انقلابي اثبات شد، طبيعي است كه در مرحله بعدي ، بايد مباني تحقق چنين اهدافي را بازگو كرد و يك نظريه منسجمي باشد كه اين نظريه قدرت تحليل را داشته باشد و بتواند پايه اي براي ايجاد يك علم ديني بشود. در مرحله مباني طبيعتا بايد گفتگو كرد كه چه توفيقاتي بدست آمده است؟

مرحله سوم مرحله نتايج است كه چگونه مي توان به نتايج مثبت رسيده و علم ديني را توليد كرد كه در اين هنگام محتاج به يك انقلاب فرهنگي است تا علم جديد توليد شود. زيرا توليد علم جديد يك پروژه اجتماعي است و بايد سازمان هاي بزرگي در خدمت اين كار قرار بگيرندتا چنين چيزي توليد بشود. مرحله توليد علم ديني كه مرحله به نتيجه رسيدن است با تلاش هاي محدود قاعدتا انجام شدني نيست ولي مرحله مباني اش كه مرحله توليد نظريه هاي حاكم است قابل تحقق است كه معتقديم چنين چيزي توليد شده است . يعني ما مدعي توليدفلسفه علمي هستيم كه از يك سو مستند به مباني ديني است و از سوي ديگر قدرت رهبري علوم را دارد و مي تواند منتهي به فلسفه هاي مضاف بشود. منظور از فلسفه هاي مضاف فلسفه روش هاست كه اين روش ها راهماهنگ نمايد و بعد در حوزه معرفت ديني و معرفت هاي علمي واجرايي در اين سه حوزه هماهنگي در توليد معارف داشته باشيم . اين فلسفه تولد شده و روش هاي عام خود را هم توليد كرده است كه اين مهمتر از توليد خود فلسفه است . در تاريخ فلسفه فيلسوف هايي تاسيس يك فلسفه كردند ولي يك منطق متناسب با آن فلسفه و حدود اوليه خودرا نتوانستند توليد نمايند، لذا در توسعه مفاهيم خود توفيق چنداني نداشتند. آنچه كه به عنوان مبناي انقلاب فرهنگي در طول دو دهه گذشته توليد شده است ، اول فلسفه شدن و دوم روش عامي است كه زيرساخت براي روش هاي خاص در حوزه هاي خصوصي است .

بنابراين پايه و فرهنگي كه بتواند پايگاه وفاق جمعي و تفاهم اجتماعي براي ادامه راه ، توليد شده باشد فراهم شده است. ممكن است كه اين سئوال براي برخي مطرح شود كه چه رابطه اي بين فلسفه مضاف كه فلسفه علم جزء آن است و بحث روش شناسي و توليد علم وجود دارد؟فلسفه علمي كه در غرب به وجود آمد ناظر به توصيف و تبيين علل عالمانه بود، يعني عملا فلسفه علم مقدمه اي براي توليد علم توسطعالمان نيست و اينگونه نيست كه عالم زيست شناس ، فيزيك دان تحقيق كنند كه فلسفه علم چه مي گويد و بر گفته هاي آنان عمل كنند تابه علمي برسند، بلكه عالمان كار خود را انجام مي دهند. فيلسوفان علم پس از عالمان به وجود آمدند و كار آنها ناظر به توصيف و تبيين چگونگي عمل عالمان است و اين است كه اگر ما به فلسفه علمي برسيم كه مدعي هستيم مبتني بر مباني و معارف اسلامي و ديني است چگونه مي توان به واسطه اين فلسفه به توليد يك علم ديني رسيد؟ زيرا اين نگاه با آن چيزي كه قبلا در غرب اتفاق افتاده و دو حوزه فلسفه علم وعلم را به وجود آورده است بسيار متفاوت است.

در پاسخ اين شبهه بايد دانست كه هر گاه بخواهيم به يك هماهنگي در شبكه علم برسيم ، مجبوريم از طريق منطق ها هماهنگي ايجادكنيم . گاهي كه قرار بر توليد و ساماندهي علم نيست و توليد فرهنگ بنانيست كه سامان دهي شود يعني توليد فرهنگ بنا نيست كه مديريت شود و بنا نيست در عرصه هاي مختلف مثل يك شبكه هماهنگ عمل بشود، آنجا ممكن است كه عالمان مختلف كاروان علم را به پيش ببرندو احيانا به تعارض هاي جدي با همديگر برسند ولي اگر بخواهيم درتوليد علم يك هماهنگي ايجاد كنيم مجبوريم براي ايجاد يك شبكه به مدل برسيم . اينجا است كه هماهنگ سازي و همسان سازي مجموعه اطلاعات بشر (نه برابري)، احتياج به يك مدل دارد كه آن طبيعتا مبتني بر يكسري پيش فرض هايي است كه بايد با فلسفه اخذ بشود.

بنابراين مسيري كه در گذشته اتفاق افتاده و در اين زمان بر اساس آن تحليل ها صورت مي گيرد ممكن است با آن تحليل به يك پايه اي رسيدو آن پايه بتواند مسير را روشن تر براي آيندگان ترسيم كند. آنچه كه درفلسفه علم توليد مي شود حتي آن بخشي كه متاخر از علم است براي ادامه علم پايه قرار مي گيرد. ديگر اين گونه نيست كه اگر تبيين روشن ودقيق از روش كار عالمان به دست آمد اين براي آيندگان به كار نيايد و درادامه توسعه كارآمد نباشد. بنابراين در رفت و آمدي كه بين علم و فلسفه علم مي شود، بايد گفت كه فلسفه علم تكميل مي شود. هميشه اينگونه نيست كه فلسفه علم در همه زواياي مقدم بر علم باشد بلكه در كنش وواكنش كه بين اين دو اتفاق مي افتد تكميل مي شود. يعني رشد فلسفه علم هميشه از ناحيه فلسفه هاي حاكم نيست ، بلكه از ناحيه خود علوم است و به اصطلاح رفت و برگشتي ، كه با آنها دارد فلسفه علم تصحيح وتكميل مي شود، ولي به اين معنا نيست كه نقش فلسفه علم را درهماهنگ سازي تحقيقات و ارتباط اين فلسفه مضاف با فلسفه حاكم راناديده گرفت ، بلكه هم اين ارتباط برقرار است و هم از آن طرف فلسفه علم گاهي در عمل تصحيح و يا تكميل مي شود. اين تعاملي كه اتفاق مي افتد مانع اين نيست كه ما فلسفه علم را ابزار هماهنگ سازي تحقيقات قرار دهيم ، به خصوص در مرحله اي كه به دنبال ايجاد شبكه باشيم ، حتما بايد مدل براي توليد يك شبكه و هدايت داشت.

باز در مقابل ممكن است اين اشكال مطرح شود كه نظرياتي كه درفلسفه علم از حوزه پوزيتيويستي و منطقي به وجود آمد و بعدعقب نشيني هايي كه در تجربه گرايي پوپر صورت گرفت ، مدعي بودند كه بر اساس تئوري مان ،
۱.عمل عالمان را تبيين مي كنيم و بعد از آن هم تجويز كردند اگر بناست ، كه كار عملي اي انجام بشود بايد از قوانين ماپيروي كنند تا عملي باشد.

۲. انحرافاتي كه به وجود آمده است به اين دليل مي باشد كه از اين مدل فلسفه علمي پوزيتيويستي يا نگاتيستون استفاده نشده است ، منتهي يك مقدار كه جلو آمدند ديدند كه با شواهد تاريخ علمي سازگار نيست. يعني عالمان هيچ گونه توجهي به آنچه كه فيلسوفان مي گويند ندارند.آنها كار خود را انجام مي دهند و فيلسوفان هم كار خود. به همين دليل اين رابطه توليد فلسفه علم براي علم چيزي است كه در فلسفه موردمناقشه جدي قرار گرفته است. بايد در پاسخ اين گروه گفت كه به دو نكته بايستي توجه شود.

نكته اول اين كه اگر منطق بتواند رابطه بين مفاهيم نظري و آزمون وخطا را برقرارسازد، قاعدتا مي تواند پايه اي باشد براي مطالعات علمي .البته ممكن است خود اين منطق در مقام عملي تصحيح شود. نكته دوم اينكه آيا شما هماهنگي اين گرايش ها و عرصه هاي مختلف علوم رامي خواهيد داشته باشيد؟ به عبارت ديگر مي خواهيد نظام علمي داشته باشيد؟

در اينجا ممكن است پاسخ بدهند كه ما به يك فيلسوف به عنوان كسي كه قرار است رهبري يك نظام را به عهده بگيرد چنين هماهنگي اي شايد لازم باشد. منتها عالمان كاري به اين ندارند كه حرفي كه مي زنند با حوزه فيزيك يا كسي كه در بحث فيزيك بحت مي كند يا در حوزه زيست شناسي يا با حوزه هاي ديگر علوم سازگاري دارد يا ندارد؟ زيرا فيزيك دان به كار خود نگاه مي كند و هيچ كاري به حوزه زيست شناسي و شيمي ندارد.

پاسخ اين نگاه معلوم است زيرا بايد پاسخ دهند كه آيا مي توانند مدلي را ارائه دهند كه اين مدل اين مطالعات را هماهنگ نمايد؟ آيا مي توان راهي پيدا كرد براي اينكه اين گمانه زني و رشد علم (گزينش و پردازش )طوري سامان دهي گردد كه هماهنگ شود يا هماهنگي اتفاق نمي افتد؟

آن چيزي كه در حال حاضر در دنيا مطرح است ، تعارض يا تباين و ياهماهنگي بين عرصه هاي مختلف علوم است . هر چند در عرصه مختلف سعي در همگرايي وجود دارد ولي بدين معنا نيست كه گفته شوداگر شما پشت سرتان تاريخ علم را ببينيد ممكن است بگوئيد در تاريخ علم شبكه وجود نداشته است ، ولي بهينه كردن رشد علم نيازمند به ايجاد هماهنگي است يا نيست ؟ شايد ادعا شود اين هماهنگي به عنوان يك پيش فرض فلسفي در اذهان بعضي از عالمان وجود داشته و سعي دارند كه مثلا در عرصه فيزيك ، وحدتي در عرصه هاي فيزيك به وجودبيايد و تاريخ علم فيزيك نشان داد كه اين وحدت عملا در حال ايجادشدن است منتهي اين يك پيش فرض متافيزيكي است ، يعني ضرورتي ندارد. و ممكن است در عمل يك اتفاق ديگري بيفتد. اما درمقابل بايد دانست كه ممكن است در عمل اتفاق ديگري بيفتد و بعدبتوان آن اتفاق را در مديريت منحل كرد (مديريت شبكه ) اگر مي خواهدموفق باشد بايد به گونه اي پيش برود كه بتواند در مجموع با آزادي عملي كه در عرصه هاي مختلفي وجود دارد هماهنگي ايجاد شود.

بحث ديگري كه بايد مطرح شود اين است كه در گذشته علم چه اتفاقي افتاده بود؟ ممكن است بگويند در گذشته علم ، شبكه علمي وجودنداشته است . يعني حتي هماهنگي مطلق نبوده است . ما هر چه پيشرفت كنيم و به سمت توسعه برويم و بخواهيم برنامه ريزي آن درعرصه هاي مختلف حيات ، هماهنگ و تعارضات در عرصه هاي مختلف تصميم گيري كم باشد و رو به صفر برود و بعد هماهنگي ايجاد شود،مجبوريم در توليد علم هماهنگي ايجاد كنيم . اگر ابزار تصميم سازي وتصميم گيري هماهنگ نبود، تصميم گيريها هماهنگ نخواهد شد. هرچند به يك تعارض فرسايشي منتهي مي شود ولي بايد قاعدتا دنبال سامان دهي توليد گسترش علم باشيم كه البته در سامان دهي بايد به واقعيات يا به بخشي از واقعيت توجه كرد. خصوصيات محققين ، پيشينه علم و... همه اين مسائل بايد در نظر گرفته شود. اما با فرض همه اينها،بايد طراحي شبكه اي را نمود، كه با فرض آزادي عمل افراد، در عين حال ، هماهنگي دائما رشد كرده و همگرايي در بين عرصه هاي مختلف علوم رشد كند.

شاخصه توليد نظريه جديد
اين مطلب با يك مثال عيني توضيح داده مي شود، كه نمونه ساختارشكني ، ساختارشكني در ايجاد انقلاب سياسي است . انقلاب اسلامي نمونه آشكاري است از اينكه كار بديعي خلق شده كه اين كيفيت سابقه نداشته و به سرعت از مرزهاي جغرافيايي اش هم عبور ووارد عرصه هاي بين المللي شده و در مقابل قدرت هاي مسلط بر دنياجسارت ايجاد كرده است . اين در عرصه فرهنگ تحقق يافتني است واتفاقا، اتفاق هم افتاده است و فقط هم ظرفيت ايمان و عقلانيت مي خواهد كه تركيب اين دو در هم منتهي مي شود به توليد ايده هاي جديد. ظرفيت ايماني اگر بالا شد و تعلق روحي كه عامل اصلي اوست ،تاثيرگذار محوري است ، به دنبال آن ممكن است چنين اتفاقي بيفتدالبته به اضافه يك عقلانيت و ضريب هوشي بالا. پس قطعا چنين چيزي وجود داشته و نفس پيدايش يك فلسفه جديد كه ربطي به فلسفه اصالت ماهيت ، اصالت وجود و يا نسبيت هگلي و يا نسبيت انشتين ندارد بلكه فلسفه جديدي است كه قدرت محاسبه عام و خاص را دارد وبر پيش فرض هاي خاص خود هم استوار است . نفس توليد چنين فلسفه اي و جاري شدنش در توليد روش عام خود يعني به تعبير ديگرمنطق نسبيت عام ، اين علامت چنين چيزي است و اين ظرفيت هم ظرفيت برآمده اي از انقلاب اسلامي و مرحله جديدي از گرايش به معنويت است كه معنويت اداره در جامعه را مي خواهد. يعني اسلام را درعمل و تحقق عيني تعقيب مي كند. نفسي چنين انقلابي ناشي از رشدمعنويت و گرايش به اسلام است . يعني گاهي ما اسلام را مي خواهيم براي حوزه فردي مان كه چنين تعلقي منشا پيدايش انقلاب سياسي باچنين ايده هايي نمي شود. زيرا انقلاب سياسي با اين ايده ها و رشد آن درعالم معلوم ، تعلق به حاكميت وحي در حيات بشر در حال رشد است . درلايه هاي باطني حيات بشر اتفاقاتي جدي در حال انجام شدن است واين ظرفيت از ايمان قدرت ايجاد جسارت فرهنگي را دارد، كما اينكه جسارت سياسي را هم ايجاد كرده است.

پس عملا يك شبكه فلسفي نياز است كه بتواند جريان توليد و هدايت علم را دنبال كند و از آن طرف هم ايمان ديني و تكيه به معارف اهل بيت مي تواند اين جسارت روحي و رواني را به افراد و به جامعه عنايت نمايد كه ساختارشكني در عرصه اجتماع بكنند كه اين نيازمند است كه يك نظريه دقيق راجع به تكامل علم داشته باشيم . اينها همه تخميني است ولي راه صحيح اين است كه با يك فلسفه تاريخ و نگاه فلسفه تاريخي و تكامل علم وارد بحث بشويم كه چگونه علم توليد مي شود. اگربه آن نگاه وارد بشويم مي توان تحليل كرد و به نظر مي رسد چنين اتفاقي افتاده است و اين امور پارامترهاي محدودي از آن واقعيتي هستند كه بايد بر روي آن دقت شود.

باز ممكن است در اينجا اشكال شود كه فرض كنيم با توجه به آن مقدمات حتي نظريه اي علمي را هم مدعي شديم كه توليد شده است .اين نظريه هم بايد علي القاعده به عرصه داوري نهاده شود، جامعه علمي كه در مقابل اين نظريه قرار دارد، چه جامعه است ؟ چگونه با اين نظريه برخورد مي كند و چه شواهد و قرائتي را مي توان در مقابل اين جامعه علمي ارائه كرد؟

در پاسخ اين اشكال بايد توجه كرد كه در ابتدا بايد بحث دقيقي رامطرح كرد كه تفاهم چگونه اتفاق مي افتد و مبناي تفاهم چيست ؟آياتفاهم پايگاهش به حقيقت جويي انسانها بر مي گردد؟ يا اين كه چيزديگري است و بر پايه آن نظريه معرفت شناسي است تا بايد توضيح دادكه چگونه مي توان وفاق و تفاهم ايجاد كرد و چه عواملي بر تحقق اين تفاهم حاكم هستند؟ به نظر مي رسد، بخشي از زمينه هاي ايجاد تفاهم ،تحولات اجتماعي است كه اتفاق مي افتد و بخشي هم ظرفيت ايماني است كه در جامعه اتفاق مي افتد. يعني اينگونه نيست كه هميشه تفاهم به ظرفيت نظري يك نظريه بر گردد، بلكه عوامل ديگري وجود دارد كه در ايجاد تفاهم موثرند. اگر مجموع آن عوامل را بخواهيم حساب كنيم به نظر مي آيد بستري براي ايجاد تفاهم به وجود مي آيد و در پايان يك نظريه قدرت دفاع عقلاني را از خود بايد داشته باشد و اگر ناظر به كارآمدي علمي است بايد قدرت خود را در كنترل عينيت به ثبت برساند.اما اقبال به يك نظريه و پذيرفته شدن يك نظريه تابع اين دو نيست .يعني بسترهايي در تحولات اجتماعي وجود دارد كه كمك مي كنند به نظريه اي كه كارآمد است در دفاع از عقلانيت خود و همچنين كارآمداست در كنترل عينيت ، و مدعي نسبت به عينيت است كه به ثبت اجتماعي برسد. يعني پذيرش اجتماعي نسبت به يك نظريه فقط برمدار اين دو عامل نمي چرخد. جامعه شناسي علم را هم بايد مورد توجه قرار داد. تكامل در تاريخ و گاهي نگاه فلسفي به تكامل تاريخ را هم بايدمورد بررسي قرار داد. آن گاه مي توان ادعا كرد كه يك نظريه چگونه به ثبت اجتماعي خواهد رسيد و ماندگار در تاريخ مي شود. يكي از عواملي كه براي ثبت يك نظريه لازم است اين كه بتواند دفاع عقلاني از خودكرده و كارآمدي عيني اش را به ثبت برساند.

منظور از دفاع عقلاني يعني در ابتدا بايد هماهنگي خود را به ثبت رساند و بعد بتواند پيش فرض ها و حدود اوليه اش را به ثبت اجتماعي برساند. اگر بتواند كارآمدي ، هماهنگي و عقلانيت حدود اوليه خود را تمام كند، يك گام در تثبيت برداشته است . اين گونه نيست كه هر نظريه اي كه اين خصوصيات را داشت حتما موفق باشد. نظريه اي كه مدعي تمدن ديني است اگر بستر اجتماعي تمدن ديني پيدا شد به سمت ديني شدن است البته ممكن است در مسير رشد خود اصلاح بشود و اصطكاك اجتماعي كه ايجاد مي شود به رشدش كمك كند.

بر اين اساس ديگر معنا ندارد كه گفته شود بحث بر سر اين است كه اين بستر اجتماعي لازم براي قبول يك نظريه است. آيا اين بستر درجامعه ما بايد وجود داشته باشد و جامعه اي كه انقلاب سياسي در آن رخ داده و ادعا مي شود كه انقلاب فرهنگي هم دارد در آن شكل پيدا مي كندو يك فرهنگ جديد در جامعه به وجود مي آيد و چنين جامعه اي در كل ممكن است شرايط اجتماعي براي پذيرش يك نظريه علمي جديد درآن فراهم شده باشد، منتها اين انقلاب سياسي در عرصه بين المللي هنوز رخ نداده است، هر چند ممكن است در گوشه و كنار جهان يكسري انقلابات منبعث از اين انقلاب در حال شكل گيري است ، و به تبع فرهنگ اين انقلاب در حال صدور است ، ولي هنوز جامعه علمي حاكم برجهان هنجارهاي خود را دارد دنبال مي كند نه هنجارهايي كه منبعث ازانقلاب سياسي و فرهنگ ايران است . پس هنوز شرايط براي طرح يك نظريه در عرصه بين المللي وجود ندارد و بايد از آن ملاكها و قواعدي كه جامعه علمي بين المللي موجود براي طرد و اخذ نظريه ها استفاده مي كند، استفاده كرد. البته اين يك بحث دقيقي است كه چگونه بايد درعرصه بين المللي رشد كرد و انديشه خود را ترويج داد؟ در عرصه بين المللي بايد به دقت تامل كرد كه واقعا جنگ فرهنگي است ياگفتگوي فرهنگي ؟ به نظر مي رسد جنگ فرهنگي است نه گفتگوي فرهنگي . يعني فرهنگ ديني و فرهنگ دنياپرستي جنگ دارند، جنگ فرهنگي هم دارند و از طريق جنگ فرهنگي رشد مي كنند. نظريات فرهنگ دنياپرستي ، فرهنگي كه بعد از رنسانس به رشد اروپايي خودرسيد، با فرهنگ ديني سر جنگ دارد و از طريق جنگ فرهنگي كار جلومي رود. دليلي ندارد كه جامعه مادي به عنوان نظريه و به راحتي اين نقدرا بپذيرد. در ميدان جنگ فرهنگي است كه برتري خود را به فرهنگ مادي مي توان اثبات كرد. از طريق جنگ فرهنگي بايد ميدان را باز كرد.كماكان كه در دنياي امروز از طريق برخورد سياسي و جنگ سياسي جايگاه خود را درست كرديم . يعني موازنه جهاني به نفع مذهب در چنددهه اخير تغيير كرده است به طوري كه تمدن هاي مذهبي دارند به رسميت شناخته مي شوند، (حتي در نظريه برخورد تمدن ها) اين معنايش اين است كه انقلاب اسلامي در اين موازنه در صدد است كه خود را به ثبت برساند. اين در جنگ فرهنگ اتفاق خواهد افتاد. يعني به عنوان يك فرهنگ شناخته خواهد شد. فرهنگي كه مي تواند كارآمدي عيني و هماهنگ سازي عيني حيات بشر و قدرت كنترل عينيت را داشته باشد به عنوان فرهنگ علمي شناخته خواهد شد. در حال حاضركارهايي انجام مي گيرد كه دارد منتهي مي شود به مهندسي علم جديد، ودر واقع پايه اي براي پيدايش مدرنيته جديد بشود. و در آينده تبديل به مدرنيته هاي جديد شود يكي از آنها مدرنيته اسلامي است . البته مدرنيته اسلامي نه به مفهوم اسلامي كردن مدرنيته كنوني بلكه به مفهوم تمدن اسلامي است . يكي از نظريات جديدي كه در حال حاضر در دنيا مطرح است . اين است كه در آينده مدرنيته هاي مختلف در دنيا شكل مي گيرندكه در آنها تجدد است ولي نه به روال تجدد كنوني. تمدن موجود توسعه يافته با ايده ال هاي خاص خودش است و طبيعتا علم خاص خودش راهم توليد مي كند. پس با جنگ فرهنگي است كه مي توان معارف علمي را به عنوان يكسري معارف علمي كه كارامدي دارد به ثبت رساند به شرط اينكه از يك سو هماهنگي علمي داشته و همساز با مباني ديني باشد. اگر چنين كارآمدي را داشت و هماهنگ با معارف ديني و قدرت آزمون و خطاء، كارآمدي عيني ، قدرت تعريف از حركت در عينيت وكنترل عينيت را داشت ، به عنوان يك فرهنگ در مقابل فرهنگ دنياپرستي به ثبت خواهد رسيد. (ثبت جامعه ايماني ) و طبيعتا تعارض بين دو محافل كارآمد مي شود. اين تشبيه ، تشبيه گويايي نيست و ازجهات مختلفي به آن اشكال است . فرض شود يك طب ملكولي و يك طب گياهي مطرح است . اين دو طب در تحليل و آسيب شناسي و درمان و نسخه نويسي با هم متفاوتند. هر يك داراي كارآمدي اند. كارآمدي طب ملكولي در حال حاضر بالاتر بوده و به رسميت شناخته شده است. ولي اگر طب گياهي كارآمدي خود را رشد دهد، طبيعتا به عنوان يك شيوه ديگر در دنياي امروزه به رسميت شناخته مي شود.

علم ديني بايد به شكل شبكه ، به صورتي كه قابل عرضه در دنيا باشدتوليد شود. البته در حال حاضر چيزهايي به عنوان علم ديني در دنيامطرح مي شود كه واقعا علم ديني نيست . فرض شود كه يك نظريه پردازاعتقاد پيدا مي كند. به اين كه يك عامل متافيزيكي هم وجود دارد كه اوقدرت محاسبه اش را ندارد كه در روابط توليد فرهنگ در دنياي امروز،نقشي ايفا نمي كنند. جريان توليد فرهنگ و بستر فرهنگ در دنيا، امروزه اين بسترها نيست ، اين كه اطراف و اكناف دنيا افرادي هستند كه كم كم گرايش هاي معنوي شان به صورت فردي در نظريه پردازي شان در حال ظهور و بروز است به معني توليد شبكه علم نيست . آنچه كه در حال حاضر تاثيرگذار است ، ساختار حاكم بر توليد علم ، و ساختار برآمده ازمدرنيته است . علم ديني را اگر به اين معنا بگيريم درست نيست چون هر فرد مي تواند در يك جايي گمانه اي زده و در گمانه اش هم يك عامل ديني را هم محاسبه كند و احيانا يك آزمون و خطاي جزيي هم داشته باشد. اگر قرار است يك علم ديني به عنوان يك شبكه در مقابل شبكه علمي كه الان در دنيا وجود دارد (جريان علم سكولار در دنيا) ايجاد شود،تا زماني كه ايده و انگيزه توليد علم جديد عمومي نشود علم جديد توليدنخواهد شد. هر چند ممكن است تصور شود آن تلاش هاي موردي هم در زمينه سازي اين بستر اجتماعي دخيل است . در فيزيك كنترل مكانيك كه بررسي مي شود از اوائل پيدايش اش دو حركت عمده درمقابل هم شكل گرفتند:

۱. جرياني كه يك نگرش ابزارانگارانه به علم داشت.

۲. جرياني كه موضع رئاليستي نسبت به معرفت و علم از خود نشان مي داد. اين دو موضع در مقابل هم قرار گرفتند ولي چون در اوايل كار آن موضع ابزارانگارانه مدافعين بيشتري داشت تا دهه ۵۰ و ۶۰ مورد اقبال عمومي قرار گرفت . در مقابل آنها فقط انيشتين به تنهايي از موضع رئاليستي خود دفاع مي كرد، ولي تلاش هاي بي دريغ او در اين ۵۰ سال باعث شد مقداري فيزيك كونتوم (نگرش ابزارانگارانه ) تغيير پيدا كند واين دو به يك مرحله تعادلي برسند و ادعاهايي در دهه هاي اول اين قرن را به عقب نشاند.

پس بوجود آوردن يك انقلاب علمي تا بسترش فراهم نباشد. اولا رخ نخواهد داد. يعني اين بستر علاوه بر اينكه آن ابعاد انقلاب سياسي وانقلاب فرهنگي را اقتضا مي كند مي طلبد كه خود جامعه علمي هم دچاريك تشتتي بشود. اگر جامعه ايران قبل از انقلاب جامعه اي كاملايك دست و در راستاي اهداف و برنامه هاي شاه شكل گرفته بود و عمل مي كرد عملا انقلاب سياسي با مشكلات جدي اي روبه رو مي شد. تحقق انقلاب سياسي مبتني بر تشتتي است كه در جامعه سياسي موجود رخ مي دهد. اگر چنين تلاش هايي در حال حاضر به صورت موردي صورت نگيرد، جامعه علمي موجود را دچار تشتت نكند، آن انسجام و پيوستگي موجود كه جامعه علمي لااقل مدعايش است ، مقاومت مي كند وتلاش هاي مورد هم نياز است . بر اين اساس اين تلاش هاي موردي اگربه يك پايگاه قدرت سياسي تكيه نكند، قدرت هماوردي ندارد. آنها درتبديل شدنشان به شبكه در مقابل شبكه علم سكولار حتما محتاج يك پايگاه سياسي قوي و يك پايگاه ايماني هستند. بايد پذيرفت كه آياتكامل علم ، وقتي قرار است در مورد آن نظريه پردازي شود با يك نگاه فلسفي تاريخي صورت مي گيرد و همه عوامل درون زا و برون زايش را باهم نگاه و محاسبه مي شود؟ يعني يك مدل علمي براي محاسبه تكامل علم ارائه مي شود يا اين كه ذوقي بحث خواهد شد؟ نوع برخوردهايي كه مي شود، برخوردهاي ذوقي با مسئله است . درست است كه نظريه پردازي شخصي موثرند و گاهي نقش يك فرد، نقش بسيارجدي و موثري است ، ولي بايد روي اين مسئله دقت شود كه كانون انديشه هاي محوري ، افرادند ولو اينكه در بستر اجتماعي رشد كنند. البته اين كلام به معناي ناديده گرفتن نگاه جامعه شناسانه نيست ، ولي ولواينكه در بستر اجتماعي رشد مي كنند و فردي است كه در اين بستر رشدكرده مثل انيشتين كه نسبت را مطرح كرده و تاثيرگذار بر فضاي علمي عالم بود، يك بحث اين است و بحث ديگر اين است كه اين نظريه چه ازناحيه فرد يا از ناحيه افرادي مطرح مي شد كه به صورت كار سازماني توليد بشود، آيا زمينه هاي رشدش چه زمينه هايي هستند؟ مي تواند دردنيايي كه همه طرفدار دنياي مادي و دنبال پرستش دنيا هستند، اين چنين نظريه اي مقبوليت داشته باشد؟ بايد اول انگيزه هاي ديني وايماني رشد كند كه خواستار تحقق عدالت ديني در عرصه حيات اجتماعي بشر باشد. يعني مفهوم عدل و ظلم را به صورت ديني و غيرديني بفهمد كه عدل و ظلم به دو صورت تعريف مي شود حتي در عرصه اجتماعي و حتي تعاريف علمي حاكم بر جهان امروز. اگر از عدل و ظلم ،چنين انگيزه هايي و چنين رشد ايماني در جامعه جهاني پيدا نشود، آن نظريه اي كه مي خواهد دنبال تحقق در عينيت باشد و معارف كاربردي بشر را در اين مسير قرار دهد، مورد اقبال قرار نمي گيرد، و اين بستر رشدنظريه هاي علمي فقط بستر فرهنگي نيست ، بستر سياسي و اقتصادي هم هست . اگر آن سيستم ها به عنوان عوامل برون زا و عوامل بيروني فراهم نشوند، يك نظريه علمي رشد پيدا نمي كند. مثلا نظريه نسبيت كه ظرفيت گرايش به دنيا (دنياپرستي ) مي باشد اگر ظرفيت تعلق به حيات مادي و سنت هاي حسي در جامعه بشري ، به حدي نرسيده بود كه بتواند نسبيت را تحمل بكند رشد نمي كرد. در برابر اين نگاه گاه عده اي با نگاه سطحي ناباورانه اعتراض كرده كه اين ادعاي بزرگي است و معلوم نيست تا چه حد با تاريخ علم سازگاري دارد. ولي ابتداء بايد ديد كه تاريخ علم چگونه تحليل مي شود؟ اصولا توليد علم و نظريه هاي علمي يا براساس ۳ پارامتر جسارت فردي ـ جامعه ـ و تاريخ صورت مي گيرد كه هرسه اين پارمترها دو چيز در آن ها مطرح است : گرايش به دنيا و گرايش به حق . اين كلام به معناي تحليل فلسفه تاريخي از علم است . يعني دوگرايش حق و باطل در دنيا داريم . اين دو گرايش علم و تمدن خاص خودرا توليد مي كنند، كه در حقيقت دو تمدن تاريخي است و تمدن ديني بسيار عميق تر است . زيرا تصرفات عميق تري مي خواهد در حيات بشري داشته باشد و ماندگارتر است و بلوغش هم يك مراحل خاص خود را دارد. اين نگاه فلسفه تاريخي در توليد علم است . پس در ادعاي مورد نظر بايستي فلسفه تاريخي تكامل علم با شواهد علمي سازگاري باشد، زيرا در غير اينصورت علامت عدم موفقيت مي باشد. نكته ديگرتطابق فلسفه تاريخي تكامل علم با شواهد تاريخي است . عدم مراعات اين دو نكته ، نشان گر ضعف در حدود اوليه دستگاه فكري است .

بحث ديگري كه مطرح مي شود اين است كه آيا اين تئوري علم ديني مورد نظر، تمام عرصه هاي علم را به يك اندازه تحت پوشش قرارمي دهد يا اينكه تمايز بين علوم طبيعي و علوم اجتماعي قائل مي شود؟البته بحث تفكيك ، معلوم نيست از كجا پيدا شده است و چه پايگاه علمي دارد؟ هر چند گفته شده كه پايگاه آن در تمايز علوم از همديگر وهدف آنها است . مثلا اگر هدف فيزيك را تبيين پديده هاي طبيعي بدانيم ديگر بحث حق و باطل مقداري كم رنگ مي شود مگر اينكه ماتعريفمان را از فيزيك مجددا عوض بكنيم . البته بايد اذعان كرد كه حتماهمين گونه است . يعني تابع نظريه مختار نسبت به معرفت شناسي است كه معرفت شناسي كشف است يا خير؟ بر فرض هم كه باشد انگيزه حاكم بر كشف چيست ؟€€ آيا انگيزه با انگيخته ارتباط دارند و يا از هم جداهستند؟ اصولا آيا كشف درست است و يا بحث حركت ؟ يعني بحث حاكميت عقل عملي و عقل نظري است يا نه ؟ به عبارت ديگر در علوم ،هم عقل نظري حاكم است يا عقل عملي و عقل عملي اگر حاكم شدعقل عملي فرد است يا فرد به جامعه گره مي خورد؟ يعني نظام تولي وولايت اجتماعي است كه در رشد علوم نقش ايفا مي كند و بعد جامعه هم به تاريخ گره مي خورد. يعني جريان تكامل تاريخ در پيدايش آن ظهورمي كند. اگر با منطق انتزاع جلو آمده و امور را از همديگر جدا نمائيم ،اشكال فوق كاملا درست است ولي اگر منطق انتزاع را كنار نهاده وارتباطات را بخواهيم تعريف كنيم . اول اراده بين انسان و فهمش را بيان نموده و تاثيرگذاري اراده بر فهم را ناديده نخواهيم گرفت و براي آن فرمول ارائه داده و اراده انسان در ارتباط با جامعه و نظام اجتماع تعريف مي شود و سپس روابط جوامع با يكديگر و شكل گيري تمدن هاي تاريخي را بر اين اساس تعريف خواهيم كرد. اين كه در عرف علمي مطرح است كه بشر بواسطه انگيزه كاوش گري كه دارد علم را توليدمي كند، واقعيت ندارد و مورد مناقشه جدي است .

ارزيابي و جمع بندي بحث در مرحله اول پيرامون ضرورت توليد علم ديني است . اين ضرورت علم ديني برآمده از مراحل تكامل تاريخ است .تاريخ در تكامل خود همان گونه كه باطل براي خود حكومت درست كرده و طرح توسعه جامعه پايدار را مي دهد، حق هم به مرحله اي مي رسد كه براي جريان ولايت الهيه در همه شئون حيات نيازمند به يك نرم افزاري جديدي مي شود. نسبت بين اين نرم افزار و دين را هم بايد مشخص كرد،تا اين نرم افزار جديدابزار و جريان ولايت الهيه و خداپرستي در همه عرصه هاي حيات بشر باشد زيرا به همين صورت هم دنياپرستي وولايت ابليس و ولايت باطل براي توسعه خود در عالم به دنبال ايجادشبكه هماهنگ علم است . هرچند تا به حال توفيق مطلق هم پيدانكرده است ، ولي به نسبت موفق بوده و دائم رشد كرده و درصدد است شبكه هماهنگ توليد علم را درست نمايد تا فرهنگ تخصصي جوامع راتحت پوشش خود قرار داده و نظام فرهنگ تخصصي نظام هماهنگي باشد و بر پايه آن فرهنگ عمومي جامعه را هماهنگ بكند. در اين سوي ما محتاج به فرهنگ پايه ، فرهنگ تخصصي و فرهنگ عمومي هماهنگ هستيم ، كه كليه عرصه هاي حيات بشر را هم بپوشاند تا بتوان پرستش الهيه را در همه عرصه ها جاري كرد. به تعبير ديگر براي جاري كردن عدالت ديني در عرصه هاي مختلف جامعه جهاني نيازمند به فرهنگ پايه و فرهنگ تخصصي و كاربردي و فرهنگ عمومي هماهنگ هستيم . در اين مرحله اين نياز ما است و تكامل تاريخ دردرگيري بين حق و باطل به نقطه اي خواهد رسيد كه جامعه ايماني درصدد توسعه پرستش خود است و لذا درگير با فرهنگ مادي مي شود، واينجا توليد فرهنگ ديني در اين عرصه فراهم مي شود. قبل از اينكه حكومتي وجود داشته باشد معنا ندارد از حكومت ديني و اسلامي بحث كرد; زيرا انگيزه هاي مردم و مومنين ولو در يك بخش از جامعه ايماني شان بايد به نقطه اي برسد كه بخواهند حكومتشان بر مبناي دين باشد. يعني عدالت اجتماعي شان هم بر مبناي دين تعريف بشود. قبل ازاين ممكن نيست . (قبل از انقلاب سياسي ) زيرا انقلاب سياسي به همين انگيزه بر مي گردد. اگر انگيزه ها به قدرتي رسيد كه توانست درعرصه سياست سنگر را از دشمن بگيرد. در همين سنگر در ادامه راه خوداحتياج به يك انقلاب فرهنگي مي شود. اين تحليل فلسفه تاريخي است و پشتوانه آن همين انگيزه ايمان است . يعني جريان تولي به ولايت الهيه و امداد الهي است . از اين سوي ايمان و تولي به ولايت الهي و از آن سوي هم امداد الهي است ، كما اينكه تمدن مادي هم بر پايه پرستش مادي و امداد الهي شكل گرفته است . (كلا نمد هولاء و هولاء).

بنابراين ضرورت علم ديني براي ضرورت تحقق حكومت ديني است .زيرا حكومت ديني بدون علم ديني بي معناست . هرگز با علم سكولارنمي توان حكومت ديني ايجاد كرد. يا بايد دين را حداقلي تعريف كرد وبعد از حداقلي تعريف كردن ، او را حذف نمود همانند جرياني كه در تجددو مدرنيته اتفاق افتاد. يا اگر واقعا دنبال حكومت ديني مي باشيم بدون علم ديني چگونه مي توان حكومت ديني داشت ؟ اگر اسلام در عمل اجتماعي حضور پيدا ننمايد، چگونه بدون علم مي توان ، نسبت بين علم و اسلام را تمام كرد؟ چگونه مي توان گفت كه محصولش قابل استناد به اسلام است ؟ عده اي سطحي نگر در حل اين معضل معتقدند كه ارزش هارا حاكم بر علم مي نمايند ولي زهي خيال ، زيرا ارزش علم در متن اش نيست ، بلكه در توليدش ارزش وجود دارد و در داوري آن هم ترازوي بدون ارزش وجود ندارد. قطعا سازنده ترازو، تعلقات خود را بر آن حاكم مي سازد. لذا نمي توان تعلق را در انسان صفر كرد. تعلق انسان كه حاكميت بر توليدات علمي انسان پيدا مي نمايد مبتني بر نوعي تلقي خاص از انسان شناسي - جهان شناسي و جامعه شناسي است .

بنابراين اگر ادعا شد كه يك نظريه بايد در مقام ارزش يابي و در مقام عمل ، نتيجه بخش و مبتني بر ايمان باشد. ادعاي اين كه در مقام سازگاري بايد سازگاري و انسجام دروني داشته باشند و انسجام دروني هم عملا منطقي باشد، يعني تعارض و تناقض منطقي نبايد در نظريه وجود داشته باشد. يعني اينكه بايد ديد اولا تناقض چگونه تعريف مي شود؟ گاهي مطابق ظرفيت تعلق خاص تناقض را فقط در سطح انتزاعي تعريف مي كنند، لذا نمي توان در مجموعه ها او را آورد و بالاتراين كه با آن مجموعه سازي هم نمي توان نمود. مي توان امور بريده ،بريده از هم را به صورت جدا، جدا ملاحظه كرد و گاهي تناقض درمجموعه آورده شود. ولي در مجموعه كه آورده شد بايد ديد يك كل راچگونه آسيب شناسي كرد كه تناقض نداشته باشد؟ اين مباحث يكسري بحث هاي معرفت شناسي جدي است كه بايد در جاي خود مطرح بشود.

پس تاكنون بحث ضرورت اثبات شد. بر اين اساس بايد دانست كه ضرورت انقلاب فرهنگي ناشي از تكامل تاريخ است . وقتي جامعه ايماني در مقابل جامعه باطل به جايي مي رسيد كه احساس مي كرد بايدايمان و انگيزه خود را در حيات اجتماعي و در حكومتش و در ساختارقدرتش پياده كند و همه عرصه هاي حياتش ، عرصه بندگي خداي متعال باشد رو به يك انقلاب سياسي مي آورد. اگر در انقلاب سياسي اش موفق شد، معلوم مي شود كه ظرفيت ايمان مقابل (ظرفيت دنياپرستي )ظرفيت بالايي است و مغلوب گرديده و توانسته فضاي سياسي در دنيابراي خود باز نموده و خود را در موازنه جهاني به ثبت برساند. لذا قطعابراي رسيدن به اهداف خود نيازمند علم متناسب با ايمانش است كه سازوكار و تحقق ايمان خود را در اراده جوامع به عينيت جواب بدهدتحقق اين امر در درون ضرورت علم است و اما پيدايش آن هم درمرحله خاصي از تاريخ است كه امكان ندارد كه گفته شود، چگونه توليدمي شود؟ پشتوانه آن چيست ؟ زيرا پشتوانه اش از يك طرف ولايت الهيه و امداد الهي است و از طرف ديگر ظرفيت ايمان اجتماعي است . اگرايمان متزلزل شد طبعا امداد الهي هم كم شده و توفيقي حاصل نخواهدشد. اگر مقاومت مي نمايد همان كه كفار مورد امداد قرار گرفتند و تمدن درست نمودند، اينها هم امداد شده و تمدنشان را تكميل مي كنند.بنابراين هيچ احتياجي به كمك كفار نيست كه هنجارهاي آنها را به كارگرفت .

انقلاب اسلامي اين ضرورت را ايجاب كرد ولو در يك نهادهاي مخصوص . زيرا ضرورت در ابتدا عمومي نمي شود، كما اينكه در انقلاب سياسي ابتدا عمومي نبوده و تنها جمع خاصي به دنبال ايجاد يك حكومت اسلامي بودند، ولي بعدها انگيزه شان عمومي شد و از خواص به عوام سرايت كرد. انقلاب فرهنگي هم از خواص به عوام سرايت مي كند.ابتداء در خواص ضرورتش احساس مي شود و پي گيري مي شود، و هر گاه كه به مرزي رسيد كه مبناي وفاق اجتماعي گرديد پايگاه وفاق اجتماعي مي شود.

بنابراين ضرورت انقلاب فرهنگي بر انقلاب سياسي ، هم در خواص ،توليد شده و هم پايگاه وفاق جمعي بر روي آن درست شده است . يعني فلسفه شدن و منطق نسبيت عام توليد شده است . منطق نسبيت عامي كه قدرت ملاحظه نسبيت پديده ها را دارد و مي تواند محاسبه كند ومنطق عامش پيدا شده است . البته منطق خاصش در هر حوزه اي كه چه منطقي بايد به كار گرفته شود سخن ديگري است ، البته فلسفه تكامل تاريخي مورد نظر مبتني بر فلسفه عامي است كه به نظر مي آيد به نسبت با معارف هماهنگ است .

تا اينجا بحث از ضرورت و هدف و راه رسيدن به آن تبيين گرديد. و امادر بحث از نسبت برقراري با دنيا طبيعتا بايد از بستر يك جنگ فرهنگي جلو رفت كه اين ضرورت از خواص به عوام سرايت مي كند، كما اينكه ضرورت انقلاب سياسي از خواص به علم سرايت مي كند. در دنياي علم هم همين گونه است كه از خواص به عوام سرايت مي كند. ظرفيت تعلق بعضي از افراد اساسي است و نبايد اين افراد را از جامعه بريد. گاهي فرد ازجامعه بريده مي شود و محدود به فرد محوري مي گردد و گاهي خود فردهم از محور اجتماعي رشد مي كند ولي نقطه ظهور ايده هاي اجتماعي ازفرد است .
بنابراين ضرورت انقلاب فرهنگي در حال حاضر در خواص در حال شكل گرفتن و رشد است و شكل هم گرفتن و حتي مبناي گفتگو و وفاق هم توليد شده است ، گرچه خود اين مبنا، مبنايي است بشري كه بايدتكامل پيدا كرده و اصلاح و بهينه بشود. اين مبناي توليد شده ، اين فلسفه عمل اسلامي و منطق نسبيت عامش توليد شده است . فلسفه علم جديد كاملا مغاير با فلسفه علم يوناني و علم ارسطويي است .


کد مطلب: 140

آدرس مطلب: https://www.foeq.ir/vdcicuaz2t1a5.bct.html

فرهنگستان علوم اسلامی قم  https://www.foeq.ir