فرهنگستان علوم اسلامی قم 6 مهر 1391 ساعت 11:15 https://www.foeq.ir/vdcebv8xijh87.9bj.html -------------------------------------------------- علیرضا شفاه عنوان : فلسفه یا کلام؛ کدام یک سنگ بنای تمدن است؟ نگاهی متفاوت به تقدم کلام بر فلسفه -------------------------------------------------- در این مقاله آنچه بیش از همه بدیع و خلاف بحث از جایگاه محوری کلام اساسی در «طبقه بندی علوم در عالم اسلام» است و در نتیجه در «تمدن اسلامی» و نیز نگاهی متفاوت، به نسبت اشاعره و متعزله با عالم اسلامی بود. تقریر متفاوت نویسنده از تمایز کلام و فلسفه، در این یادداشت، خواندنی به نظر می رسد. متن : فلسفه یا کلام؟ کدام یک بنیاد یک تمدن اند؟ ۱. برخلاف رأی شایعی که فلسفه را بنیاد هر تمدنی از جلمه بنیاد عالم اسلامی تصور نموده و گمان می دارد در تحلیل و تبیین عالم اسلامی و نیز در گشایش راه تمدن اسلامی می بایست اولاً به فلسفه ی اسلامی رجوع نمود، برخی متفکرین بر این باور هستند که این مقام بویژه در حیطه ی علوم در تمدن اسلامی، می بایست از آن علم کلام باشد. این بیان به ویژه بیشتر ناظر به تجویز است تا تبیین؛ زیرا آنچه در گذشته روی داده به عقیده ی این اندیشمندان چندان که باید بر این منوال نبوده است. اینان تصریح می کنند: «اتفاقی که به لحاظ تاریخی در تاریخ اسلامی افتاده است و برای بنده محل ابهام می باشد، این است که در حالی که عموماً اعتقاد بر این بوده است که کلام باید در رأس باشد، اما عملاً این اتفاق نیفتاده و مبادی علوم مادون کلام، توسط کلام پی ریزی نشده است.» من با ایشان موافقم که راهگشایی در عالم اسلامی منحصراً و حتی احتمالا با رجوع به فلسفه ی اسلامی صورت نمی پذیرد و آن را قاعده و پادشاه علوم دیگر نمی شمرم. اما نه به این جهت که بخواهم علمی را از مقام سلطنت عزل کنم تا دیگری را به پادشاهی برسانم. اصلاً گمان نمی کنم که رابطه ی علوم با تمدن در وهله ی نخست رابطه ای هنجاری باشد، بلکه نقش علوم در یک تمدن بیشتر به وجه ثبوتی آن مربوط است تا وجه اثباتی. اغلب کسانی که بر نقش محوری فلسفه در شکل گیری یک عالم تأکید می کنند، به الگوی مانند آنچه در علوم اصل موضوعی، مانند هندسه ی اقلیدسی، پیش چشم می آید نظر دارند. از بدیهیات آغاز می کنیم و بر اساس آن قضایایی را اثبات می کنیم و باز هر نتیجه ای را مقدمه ی قیاسات بعدی قرار می دهیم. نه اینکه الگوی مورد نظر آنها طابق النعل بالنعل چنین باشد اما شکل هرمی به هر شکل مفروض است و لذا بنیادی ترین علم که فلسفه است، قاعده ی هرم را شکل می دهد. ما با چنین تصویری موافق نیستیم دلیل آن را تفاوت ترتیب مبانی طبقه بندی علوم در عالم اسلامی در مقایسه با عالم غربی می شمریم چرا که در تفکر غرب طبقه بندی علوم بر منبای بینش، روش، ارزش، دانش و کنش است. نکته مهمی که در اینجا وجود دارد این است که در تاریخ اسلام، علوم هنجاری بر علوم دانشی مقدم می شود. علم کلام نه از جهت آنکه مقدم همه ی قیاسات بعدی در بسط هرم علم است، بلکه از آن رو که جهت بسط قیاسات علم را تعیین می کند و شکل هندسه ی علم را معین می نماید، رأس علوم دیگر تلقی می شود. یعنی تقدم ارزش بر دانش موجب آن است که در عالم دینی بر خلاف عالم غربی، علم نه بر اساس دانش بنیادین بلکه بر اساس ارزش بنیادین برساخته شود و لذا علم کلام از آن رو که حاوی جهت و ارزش های بنیادین است قائمه ی علوم دیگر، و حتی عالم دینی، تلقی شده است. بنده در ادامه سعی می کنم بیان کنم که در مرحله ی نخست، وجه ثبوتی علم یا به عبارت دیگر صورت علم، جایگاه علم را در یک عالم مشخص می نماید. ارتباط حقیقی علوم نیز که در پرده ی ارتباط منطقی احکام آن ها مسطور است، با بررسی صورت، یعنی وجه ثبوتی علوم، رخ می نمایاند. تقدم صورت علم بر ماده علم؛ تقدم وجه ثبوتی بر اثباتی ۲. علوم شامل قضایا و احکامی هستند و ممکن است مثل علم حقوق یا علم سیاست وجه هنجاری هم داشته باشند، اما به جز آنچه این احکام و قضایا به طور اثباتی عرضه می کنند و باید آن را ماده ی علوم تلقی کرد، این علوم صورتی نیز دارند که هرچند فارغ از ماده ی خود نیست، بر آن غلبه دارد. همین صورت است که موجب وحدت یک علم شده و منجر به تمایز علوم مختلف و نیز منشأ تشخیص دوره های مختلف در تاریخ یک علم می شود. وجه ثبوتی علوم، وجه از وجوه یک عالم (مثلا عالم اسلامی) است و حقیقت عالم در آن بالفعل است. چنان که معماری و نظم اجتماعی و سیاست و داستان هم وجوه همان عالم هستند. فعلیت احکام یک علم در مقام اثبات نیز از طریق مشارکت در فعلیت صورت علم و به مثابه ی ماده ی آن بایستی تلقی شود. صورت علم ریاضی به جز صورت علم کلام و صورت علم کلام غیر از صورت علم طب است. صورت علم ریاضی تابع احکامش نیست، بلکه این احکام در مقام تحقق، لباس این صورت را بر تن می کنند. موضع علم ریاضی در قبال دیگر علوم دوران جدید را بایستی در غلبه ی صورت ریاضی بر دیگر صور علم جست و جو نمود و نه ارتباط منطقی احکام ریاضی با احکام علوم دیگر. درباره ی ارتباط علم کلام با دیگر علوم و نیز ارتباط این علم با عالم دینی هم باید به همین رویه عمل نمود. یعنی باید دانست تفاوت صوری علم کلام با دیگر علوم به ویژه در قیاس با فلسفه چیست؟ جهت مندی و ارزش مداری کلام در مقایسه با فلسفه ۳. شاید مهم ترین تمایز کلام با فلسفه به این بازگردد که در کلام نوعی مصادره به مطلوب وجود دارد. آنچه در اینجا مطلوب است البته گزاره های مربوط به باورهای دینی است. دقیقاً به همین جهت «استدلال» در علم کلام امری عارضی است. مطلوب نهایی در این علم «تصدیق» گزاره های مذکور است. توفیق این علم نیز از راه نیل به این تصدیق حاصل می شود. در چنین روندی تغییر تصورات دخیل در استدلال و نیز معانی کلمات مقدمات و نتیجه استدلال، همیشه امری عارضی و حتی نامطلوب است و از همین جهت حتی متلکم دائما در چالش با تضاد ناشی از ظاهر کلمات است. از این رو در جدال میان اشعریون و معتزله، «نص» همیشه تیغ دو لبه ای علیه طرفین بوده است . این در حالی است که فیلسوف اولاً در پی اصلاح تصورات خویش از امور است و نه تصدیق یا تکذیب گزاره هایی که می تواند با تصورات هر روزی و پیش پا افتاده ساخته شود. شاید حتی بتوان گفت تصدیق و تکذیب در این مقام عارضی است و البته باید توجه کرد که در این تحلیل، نوعی ساده سازی وجود دارد که مربوط به اخذ مفاهیم مربوط به منطق همراه با فلسفه و نیز کلام است؛ در حالی که هم فلسفه و هم کلام می تواند فارغ از منطق به منصه برسد، کما اینکه شاید این هر دو به لحاظ زمانی پیش از علم منطق وجود داشته اند و بلکه در بسیاری موارد حتی پس از ظهور علم منطق نیز با زبانی غیر منطقی و مثلاً نزدیک به ادبیات یا تمثیل بیان قدرت مندی داشته اند. علاوه بر این شاید بتوان جدا از آنچه معمولاً به عنوان علم کلام مطرح می شود و در تعریف رسمی آن هم می آید و ما هم در بالا با تلقی مشابهی آن را بررسی کردیم، وجه اصلی دیگری برای علم کلام قایل شد و تلقی جدیدی به دست داد و بر مبنای آن مصادیق این علم را گسترش داد: آیا نارواست علم کلام نه وسیله ای برای دفاع از عقاید دینی، بلکه مجموعه ای از اخبار درباره ی جهان دانسته شود که بر اسا تلقی دینی سامان پذیرفته است؟ یعنی اخبار مقتضی دین درباره هستی، چه از طریق دین تصریح شده باشد یا نشده باشد؟ آیا بر این اساس نمی توان کلام را نوعی مواجهه ی با دین دانست و نه نوعی مواجهه ی دین با مخالفانش؟ یقیناً تقلیل دین به علم کلام کاری دشوار بلکه ناشدنی است. زیرا در این تلقی علم کلام مجموعه ای از اخبار است و دین تنها اخبار نیست. در دین انشاء و انذار و تبشیر و ... هم هست و حتماً موضوع چیستی دین پیچیده تر از همه ی این هاست. اما شباهت کلام و فلسفه چیست؟ چرا آن ها آنقدر شبیه هم هستند که ما آن ها را با هم مقایسه می کنیم و از تفاوتشان می پرسیم؟ هر دوی این علوم در باب هستی گزارش می دهند. هر دو معطوف به خبر یا اخباری درباره ی هستی اند. به علاوه اخبار این دو علم از جمله ی اطلاعات پیش پا افتاده نیست، بلکه باید اخباری خطیر و پر اهمیت باشد. هر دو علم، غالباً تکلیف عالم و آدم را تعیین- و شاید بهتر باشد بگوییم تصریح- می کنند. با این همه، ویژگی این اخبار در این دو علم یکسان نیست. اما تفاوت ها کجاست؟ شاید گفته شود که گزاره های علم کلام بر اساس متن یا گفته های خدا و اولیای دین است و این به خودی خود موجبات تطابق این گفته ها با حقیقت را فراهم نمی کند، اما فلسفه که از هستی آغاز می کند و با تماشای عقلانی آن، احکامش را صادر می نماید، لاجرم احکامش واصل به حقیقت خواهند بود. فلسفه می تواند بخواهد که علم کلام وثوق احکامش را با رجوع عقلانی به هستی نشان دهد، اما بر فلسفه حرجی نیست اگر چشم عقل، هستی را بر خلاف مدعیات کلام ببیند. یعنی شاید برخی بگویند که تفاوت نخست میان اخبار این دو علم مربوط به روش و لذا قدر و اعتبار احکام و اخبارشان از هستی است. شاید تأکید بر جهت مندی و ارزش مداری کلام در مقایسه با فلسفه نیز ناظر به تصوری شبیه این باشد. اما این تصور می تواند گمراه کننده باشد. زیرا متکلم سخن نبی را در قیاس با هستی و در رابطه با آن درک می کند و لذا سخنش اخباری فارغ از هستی نیست. کما اینکه رجوع فیلسوف به هستی فارغ از اعتماد بر شنیده ها و به ویژه آموخته هایش نیست. تأکید بیش از حد بر تفاوت مذکور، مانع فهم درست صوری کلام و فلسفه می شود. به نظر می رسد تفاوت مهم میان اخبار فلسفه و کلام مربوط به تأثیر متفاوت این اخبار باشد. هر خبری پیش از آنکه بیان و حکایت باشد، خود بخشی از یک رویداد است. این رویداد در مورد کلام، تسبیح حق از طریق اقرار به عظمت خدا و هستی به مثابه ی فعل اوست. خطیر بودن یک خبر، نه مربوط به صرف توصیف، بلکه متعلق به شراکت در رویدادی است که گزاره، بخشی از آن است. در مقابل، گزاره های فلسفی بخشی از رویداد غلبه بر سرنوشت از طریق پذیرش آن هستند. از این رو گزاره های فلسفی فارغ از محتوای خاص شان مربوط به رویدادی هستند که خطیر بودن آن مدیون احاطه ی حیات انسان به وسیله آشوب و بی نظمی است. این گزاره ها هرچه باشند، دائماً بر این فاجعه که هستی و واقعیت، فارغ از انسان است و او انسان را نمی بیند و نسبت به هستی خاص او بی اعتناست تأکید می کنند. معنای جدید واقعیت که امری خالی از تعلقات بنیادین قلب انسان (و به قولی ارزش) است و نیز مفهوم جدید عقل که با متافیزیک هم زاد است و عقل را فارغ از قلب و تعلقاتش تلقی می کند، محصول همین رویداد است. این توصیف به خوبی نشان می دهد که چگونه بر خلاف این پندار که جهت مندی کلام مربوط به تقید آن به متون الهی و تراث انبیای الهی است، فلسفه و کلام نه چندان بیش از هم، جهت مند و مملو از مسائل مرتبط با تعلقات انسانی هستند. این جهت مندی اساساً و در وهله نخست چنان که آمد، مربوط به صورت این علوم و نه ماده و محتوای آن هاست. لذا قول به اینکه علم کلام بیش از علم فلسفه حاوی ازرش و جهت – و من ترجیح می دهم که بگویم تعلق- است، قول درستی نیست یا باید با توصیف اخیر باز تعبیر شود. تمایز دانش و ارزش، هم تخطئه دانش است و هم تخطئه ارزش ۴. تفاوت اشاعره و معتزله را هم نمی بایست در طرق متعصبانه اولی و طریق استدلالی یا عقل گرایانه دومی تبیین نمود. این تببین هم مشابه به تلقی شایع در مورد تفاوت کلام و فلسفه است. این هر دو مسلک، تا آنجا که مصادیق علم کلام اند، در پای بندی به دین و نیز پای بند به استدلال و عقل هماورد یکدیگرند. شاید بتوان این دو را به وسیله دوگانه دیگری توصیف کرد. در حالی که اشاعره در مواجهه با نص اقرار دارند که با کلام الهی مواجهند، معتزله در این مواجهه بر جنبه تنزیه تأکید کرده و بر حقیقت کلام الهی در برابر ظاهر آن پافشاری می نمایند. به ویژه نباید تصور کرد که اشاعره بر اساس تعصبی که دارند خودی تر محسوب می شوند. این تصور تنها در سایه پیش فرض تقابل ارزش به وجود آمده است. در حالی که خود قول به وجود امر متمایزی به نام دانش که فارغ از ارزش قابل تصور است- حتی اگر شرط وجود خارجی آن تقید به یک ارزش باشد- موجبات سقوط موضع غیر عقلانی ارزش را فراهم آورده و در حقیقت آن را از حیّز ارزش بودن خارج می نماید. شاید باید تصریح کنم که در تأکید بر مسئله ی تعلقات در علم و عقل این اشتباه غالباً روی می دهد که ابتدائاً آن را فارغ از عقلانیت و دانش و قسیم آن فرض کرده، آن گاه حکم به تقدمش می دهند. در صورتی که در این مسئله، تنها وحدت علم، دانش و عقل با علقه، ارزش و جهت، ممکن است موضع معناداری باشد و نفس فرض تمایز حتی در ظرف ذهن موجب تخطئه ارزش و بالعکس تخطئه ی عقل خواهد بود. به هر صورت گمان نمی کنم که تفاوت اشاعره و معتزله همانا تعلق یکی به ارزش و دیگری به دانش باشد.